دوش مرا حال خوشی دست داد
سینـه مـا را عطـشی دست داد
نـام تـو بردم لـبـم آتــش گـرفـت
شعـله به دامان سیاوش گـرفـت
نـام تـو آرامـهی جـان من اسـت
نامهی تـو خـط امـان مـن اسـت
ای نــگهــت خـاسـتـگـه آفــتـاب
برمن ظلمتزده یک شب بتاب
پــرده بــرانــداز ز چــشــم تـَرم
تـا بــتـوانـم بــه رخـت بـنـگـرم
ای نـفـسـت یـار و مـدد کار ما
کــی و کـجـا وعـدهی دیـدار ما |